نوشته شده توسط : علي

کوچه‌هاي شهر را اين روزها، ابري از خاکستر و درد پوشانده بود. امت رسول خدا‌(ص) بي اويي را تجربه مي‌کردند

.
مدتي از رفتن او گذشته بود و از خانه‌ي دخترش، جز صداي گريه و اعتراض به آسمان بلند نبود
.
انگار مهي از جنس غفلت و فراموشي خاطره‌ها را از ياد همه برده بود؛ احترام را، غدير را، حتي رسول را
!

سقيفه، از جانب خويش خليفه مشخص کرده بود و شقي، در کوچه‌ها از مردم بي‌نواي فراموش‌کار، بيعت مي‌گرفت. گاهي با رضايت گاهي به زور تازيانه.
5 نفر مانده بودند در مدينه تا خليفگي خليفه‌ي ساختگي به رسميت برسد. شقي، پيش خود مي‌دانست جانشين برحق رسول کيست و مانده بود چگونه علي‌(ع) را وادار کند به بيعت! مي‌دانست علي حق را ناحق نمي‌کند
.
بهترين‌هايش را خبر کرد و نقشه ريخت...


حسين‌(ع) دست‌هاي زينب را گرفته بود و برايش از خاطرات جدشان مي‌گفت. حسن‌(ع) با يادآوري خاطرات، ميان خنده مي‌گريست.


علي‌(ع) دست بر سر ام کلثوم مي‌کشيد که چشم‌هاي کوچکش را دوخته بود به اشک‌هاي چشم مادر و همزمان با او اشک مي‌ريخت.

 

علي‌(ع) آهي کشيد و رو به سوي قبر رسول کرد. امروز سفارش رسول خدا‌(ص) را در جمع‌آوري قرآن به پايان رسانده بود. اما مردمان بي‌قدر، شقي‌ترين امت و دوستداران او، نپذيرفته بودند آيات روشن حق را. ديگر هرگز رنگ اين قرآن را نمي‌ديدند مگر مردمي که قائم آل محمد‌(ع) را مي‌ديدند.

 

علي‌(ع) نگاهي به فاطمه‌(س) انداخت که گونه‌هايش در اثر بي‌خوابي و اشک، سياه شده بود.

 

نگران فاطمه بود با فرزند در شکمش. از وقتي که تنها بر پيکر پاک رسول خدا‌(ص) نماز خوانده بود، هر روز مصيبت تازه‌اي بر سرشان باريده بود. هر چند علي‌(ع) از قبل مي‌دانست... بارها پيامبر خدا به او گفته بود از قدرنشناسي امت.
کبودي تازه‌اي گونه‌ي فاطمه‌(س) را پوشانده بود و علي‌(ع)، هر بار با ديدنش خون مي‌خورد. فاطمه(س) حقش را از فدک خواسته بود، چنين سيلي ظالمانه‌اي حق او نبود...!
در مي‌زدند!

 

صداي شقي را از پشت در تشخيص داد. مغيره‌ بن شعبه نيز بود!
-اي علي! در را بگشا و براي بيعت بيا!
علي‌(ع) بارها پاسخ او را داده بود. دندان بر جگر صبر نشاند و منتظر ماند. شقي با پا بر در کوفت! فاطمه (س) طاقت از کف داد و با بي‌تابي فرياد زد:
-اي شقي! چرا نمي‌روي و ما را با مصيبت خود تنها نمي‌گذاري؟
نعره‌ي شقي از پشت در مي‌آمد:
-در را بگشا والاّ آتش مي‌آورم و خانه را مي‌سوزانم!
-اي شقي! از خداوند نمي‌ترسي و مي‌خواهي بدون اذن داخل خانه‌ي ما شوي؟
عمر نعره زد و هيزم خواست...


اميرالمومنين، شقي را بر زمين خواباند و شمشير را زير گلويش گذاشت. چگونه کسي جرات کرده بود بر ريحانه‌ي رسول و همسر حيدر کرار دست بلند کند... محسن او را...؟!
کاش رسول خدا وصيت نکرده بود به صبوري...!
مقداد آمد و ابوذر و سلمان و زبير! همه دست به شمشير بردند و منتظر نگاهي از علي (ع) بودند. علي‌(ع) از بدن آن بيچاره فاصله گرفت. شقي جان گرفت. بلند شد و نعره زد و شمشير کشيد. نگاهي کرد به حريف! قَدَر بود! بي‌حرکت ماند.
علي‌(ع) آهي کشيد و اشاره کرد شمشيرها را فرو بياورند. به خاطر اسلام، بايد صبر مي‌کرد.


زهرا‌(س) به کمربند علي آويخته بود. رد خون از خانه تا کوچه کشيده شده بود. دست علي بسته بود. چشمهايش پر از خون و اشک.
نگاهش به نگاه فاطمه دوخته شده بود و گاهي نعره مي‌زد بر سر مغيره و گاهي نعره مي‌کشيد بر شقي
.
فاطمه‌(س) با بازوي شکسته و رحم از نفس افتاده و سينه‌ي آغشته به خون آويخته بود به رهبري که مردمانش چنين مظلومانه مي‌بردندش براي بيعتي نامشروع.
صداي چکمه و فرياد علي و ناله‌ي زهرا و آه حسن يکباره کوچه را فرا گرفت...
-علي! بيعت کن و گرنه تو را خواهم کشت.

 

حسين‌(ع) با گونه‌ي خيس از اشک رو به حرم رسول الله کرد.
-يا جدّاه! ما را ببين که چگونه بي‌ياور شده‌ايم؟!
- گريه نکنيد! به خدا سوگند جرات چنين کاري را ندارد.
ساعتي بود ميان ابوذر و مقداد و سلمان با شقي و خليفه ي اول، بحثهايي بود. چيزي نمانده بود سلمان هر آنچه پيامبر خدا‌(ص) به او آموخته بود درباره‌ي علي(ع) برملا کند. صداي «ساکت باش!» علي‌(ع) او را به خود آورده بود.
چيزي نمانده بود خون ابوذر ميان مسجد ريخته شود. آخرش به امر علي‌(ع) همه با اشک و کراهت دست به بيعت داده بودند.

 

مانده بود علي(ع)
فاطمه‌(س) از در مسجد داخل شد. زار و شکسته و خرد... اما استوار براي جان فشاني و درد.
-اي گروه ستمکار و نيرنگ باز! دست از پسرعمويم بداريد!
اگر دست از اين ظلم برنداريد به خدا قسم، مو پريشان مي‌کنم و  آهي از سينه‌ي پر درد بر مي‌کشم که زمين و زمان را بسوزانم...

 

سلمان، لرزش ديوارهاي مسجد را مي‌ديد. بلاي خدا را نزديک ديد.
- اي سيدة النساء! شما اهل بيت رحمت هستيد! دست از اين کار برداريد.
زنان حرم داخل مسجد شدند.
-اي بتول عذرا دست از اين کار بردار.
فاطمه‌(س) از رمق افتاده و نيلوفري، دست دراز کرد و دست حسين(ع) و حسن(ع) را گرفت.
شقي، دست علي‌(ع) را کشيد و در دست خليفه ي اول گذاشت. دست‌هاي علي را باز کرد. علي‌(ع) با شانه‌ي خم، در دل مي‌دانست بايد براي اين مصيبت تازه، تا هميشه صبر کند.


فاطمه(س) به خانه مي‌رفت تا براي هميشه آرام گيرد...


منبع: 14 معصوم علامه مجلسي، صص 232 – 260
پ.ميعاد


نوشته شده توسط : منتظر قائم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
:: برچسب‌ها: <-TagName->
تاریخ انتشار : 6 تير 1389برچسب:, |
از غصه ی فراغت با که سخن توان گفت ؟ !جایی که بین یاران محرم مرا نباشد